یک خیابان موازی و پاییز .........

گاهی دلت میخواهد بی محابا سخن بگویی ، یا فریاد کنی یا ناله های احساس را آرام روی یک کتیبه با خط
میخی ! حکاکی کنی تا اندکی آرام شوی
آمدن های رنگی ، مانند بادبادک های رنگی کودک دل مرا شاد میکند آمدن ها !
چقدر حیرت آور است که پنجره دلتنگی را برای همیشه بسته نگه داری و از تمام ذرات خدا راضی باشی ...
چقدر بهت انگیز است که دستهایت را نشانه بگیری به سوی آسمانی که آفتابش تنت را میسوزاند
و بارانش روحت را جلا می بخشد...
چقدر رقت انگیز است که آشنا باشی با یک خاک و دلت حسرت غریبان را در غربت داشته باشد
چقدر گاهی حقیر میشوم در مقابل احساساتی که کنده کاری میشوند روی شیارهای مغزم !!!!
و چقدر نفرت انگیز است دیدن آدمهایی که در خویشتن گم میشوند ...
وقتی به زمان خیره میشوم چین و چروکهای پیشانی و تارهای سپید مو هایم سلطه گر میشوند
احساسم را له میکنند
میگویند حس آدمها ربطی به سن تقویمی آنها ندارد ...
من هنوز در امتداد پاییز ، در یک خیابان موازی اشکهایم را پنهان میکنم ...